هشام بن احمر گوید موسی بن جعفر  بمن فرمود میدانی کسی از اهل مغرب بمدینه امده است گفتم نه فرمود چرا مردی است امده است بیا برویم پس سوار شد من هم سوار شدم ورفتیم تا نزد انمرد رسیدیم  مردی بود از اهل مدینه که پرده همراه داشت من گفتم بردگانت را بما نشان ده  او هفت کنیز  اورده که موسی بن جعفر در باره همه انها فرمود این  را نمیخواهم سپس  فرمود باز بیاور گفت من جز یک  دختر برده بیمار ندارم فرمود تو چه زیانی دارد که اورا نشان دهی او امتناع کرد حضرت هم بر گشت  فردا فرستاد و فرمود باو بگو نظرت نسبت بان دختر چند است  بهر چند که گفت تو بگو از ان من باشد  من نزد او امدم  گفت ان دختر را از این مقدار کمتر نمیدهم گفتم از ان من باشد گفت از تو باشد ولی بمن بگو مردیکه دیروز همراه تو بود کیست گفتم مردیست از طایفه بنی هاشم گفت از کدام  بنی هاشم گفتم بیش ازاین نمیدانم  گفت من داستانم ین دختر را برایت  بگویم  اورا از دورترین تقاط مغرب خریدم زنی از اهل کتاب بمن بر خورد و گفت این همراه تو چکار میکند  گفتم اورا برای خود خربده ام  گفت سزاوار  نیست که نزد مانند تویی باشد این دختر. سزاوار است نزد بهترین مرد روی زمین باشد  وپس از مدت کوتاهی ه نزد او باشد پسری زاید که در مشرق و مغرب زمین زمین  مانندش متولد نشده است  من ان دختر را نزد امام بردم  دیر زمانی نگذشت که امام رضا از او متولد شد 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ارز دیجیتال مهر و ماه دانلود آهنگ جدید Love دیوار های مینیمال شهیدان زنده اند... گرفتگی های زندگی رو باز کن russia.parsablog.com علمی تخیلی ودرسی